Web Analytics Made Easy - Statcounter

    مجلۀ «حریم امام» به مناسبت 80 سالگی آیت الله سید علی محقق داماد (با اخوی شان آیت‌الله سید مصطفی محقق داماد اشتباه نشود) با این چهرۀ پرسابقۀ حوزوی که نوادۀ بنیان‌گذار حوزۀ علیمۀ قم نیز هست، گفت‌و‌گویی انجام داده و منتشر کرده است.

       آیت‌الله سید علی محقق داماد متولد 15 خرداد ۱۳۲۱ خورشیدی در شهر قم است .

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پدر او  ‌‌آیت‌الله سید محمد محقق داماد و مادر دختر آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزۀ علمیۀ قم.

   با رحلت ‌‌آیت‌الله پدر در سال۱۳۴۸ امامت جماعت مسجد بازار شهر قم را بر عهده گرفت و در کنار آن به فعالیت‌های اجتماعی همچون تأسیس صندوق قرض الحسنه ذخیره علوی، انجمن تکفل و سرپرستی ایتام، ایجاد شهرک‌‌ها و خانه‌‌های ارزان قیمت برای نیازمندان، مسجد و مدرسۀ علمیۀ المهدی، بیمارستان۲۰۰ تخت خوابه ولی عصر پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عهده‌دار کار بازنگری و تدوین قوانین قضایی شد و در این راستا دفتر تحقیقات و مطالعات دادگستری را با عضویت جمعی از فضلای حوزه و قضات و حقوقدانان پرسابقه دادگستری تشکیل داد.

    وی همچنین در سا‌ل‌های آغازین جمهوری اسلامی در صحنۀ سیاست فعال بود و در جلسات شورای عالی انقلاب فرهنگی هم شرکت‌ می‌کرد. در عین حال عضو شورای تدوین قوانین و از اعضای فعال جامعه مدرسین نیز بود اما چند سال پیش به دلیل  پاره‌ای مسائل از عضویت جامعه مدرسین کناره‌گیری کرد.

  ‌‌  «حریم امام» این «پاره‌ای مسایل» را توضیح نداده اما حدس آن دشوار نیست و می‌توان گفت جامعۀ مدرسین به دلیل نوع رویکرد آیت الله شیخ محمد یزدی عملا از شکل یک نهاد مستقل خارج شد و این البته تنها حدس ماست!

     عصر ایران متن گفت و گو  را به نقل از شبکۀ اجتهاد نقل می‌کند که گویا کمی خلاصه شده باشد:

   در ابتدا مایلیم از دوران تحصیلات خودتان برای ما بگویید. اینکه در چه سالی وارد حوزۀ علمیه شدید و اساتید شما چه کسانی بودند و مرحوم والدتان در زمینۀ تحصیل شما چه نقشی داشتند؟

   - سید علی محقق داماد: هنگامی طلبه شدم که حدودا دوازده سال سن داشتم. وقتی دوران تحصیلات ابتدایی‌ام تمام شد، به تشویق مرحوم پدرم وارد حوزۀ علمیه شدم. پدرم کتاب جامع المقدمات را از بازار خرید و آورد و به دست من داد. نکتۀ جالب این است که من تا سن هجده سالگی شناسنامه نداشتم؛ چون مرحوم والد شناسنامه گرفتن از حکومت طاغوت را حرام می‌دانست. شبهه می‌کرد و شناسنامه داشتن را تابع حکومت بودن می‌دانست. در هجده سالگی برای خودم و اخوی‌ام شناسنامه گرفتم.

    آن موقع آقای نجفی معاون ثبت احوال و آقای زاهدی رئیس بود. وقتی مرحوم والد کتاب جامع المقدمات را به من داد، سا‌ل‌ها نپرسید که چه می‌خوانم و چه کار می‌کنم. ادامۀ تحصیل و کم و کیف آن را بر عهدۀ خودم گذاشت.

  یادم هست وقتی امتحان خارج دادم، یکی از ممتحنین آقای روحی یزدی بود. عصر آن روز با مرحوم والدم دیدار کرد و به ایشان به شوخی گفت: «امروز سید علی آقا نزد ما بود و امتحان خارج داد. از خودت هم بهتر‌ می‌شود». اینکه والدم از کم و کیف تحصیلات حوزوی‌ام سؤالی نمی‌کرد، شاید به خاطر اعتمادی بود که به من داشت. هیچ وقت‌ نمی‌پرسید که با چه کسی مباحثه می‌کنم یا نزد چه کسی درس می‌خوانم و… .

   دورۀ سطح حدودا شش سال طول کشید؛ یعنی از سال ۱۳۳۲ درس حوزه را شروع کردم تا اینکه در سال ۱۳۳۸ به درس ‌‌آیت‌الله بروجردی رفتم. جزوه درس ایشان را هم نوشتم که کتاب القضاء بود. قبل از آن به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام می‌رفتم و جلد دوم کفایه را خدمت ‌‌آیت‌الله منتظری می‌خواندم. وقتی درس تمام می‌شد، همراه ایشان از مسجد امام راه‌ می‌افتادیم و به مسجد اعظم‌ می‌رفتیم و درس ‌‌آیت‌الله بروجردی را شرکت می‌کردیم.

   مرحوم ‌‌آیت‌الله منتظری در طول مسیر صحبت و بحث می‌کرد. در مسجد اعظم هم خیلی صحبت می‌کرد و‌ نمی‌گذاشت به درس ‌‌آیت‌الله بروجردی گوش بدهیم! انسان خوش صحبتی بود و مباحث درسی را دائم شرح می‌داد. ایشان بسیار مورد عنایت مرحوم ‌‌آیت‌الله بروجردی بود. با مرحوم ‌‌آیت‌الله منتظری از همان دوران نوجوانی مأنوس بودم.

   اساتیدتان را چگونه انتخاب‌ می‌کردید؟

   -حوزۀ علمیه در قدیم مثل الان نبود. هر کسی که طلبه می‌شد، خودش باید دنبال استاد می‌رفت. من هم برای تحصیل ادبیات و دروس مقدمات اساتید مختلفی دیدم. یکی از هم مباحثه‌ای‌‌هایم طلبه‌ای قزوینی بود که به تبع آشنایی با او، یک استاد قزوینی به نام آقای محمدی هم پیدا کردم که هنوز هم در قید حیات است. انسان بسیار فاضل و خوش ذوقی بود و من از همان سا‌ل‌ها به ایشان ارادت داشته‌ام. کلاس درسش هم به طور منظم برگزار می‌شد.

    سا‌ل‌ها بعد هر بار که می‌خواستم برای دیدن ایشان به قزوین بروم، نشد. تا اینکه آقای رحمت، سمیناری دربارۀ خمس در شمال برگزار کرد. به من تلفن کرد و من گفتم که چندان اهل سمینار رفتن و سخنرانی کردن نیستم. در دورۀ ریاست جمهوری سید محمد خاتمی بود. آقای رحمت هر چه اصرار کرد، من نپذیرفتم؛ تا اینکه آقای خاتمی (رئیس جمهور اسبق) را وادار کرد با من تماس بگیرد. به هر حال پذیرفتم و در سمینار شرکت کردم. وقتی آنجا رسیدم، دیدم که سخنرانی افتتاحیه را بر عهدۀ من گذاشته اند. بحث خمس را در آن جلسه مطرح کردم؛ مبنی بر اینکه در خمس امتیازی برای سادات نیست.

     اینکه مشهور شده به سید سهم بیشتری تعلق می‌گیرد، غلط است. فقط اینکه به سید فقیر‌ نمی‌توان زکات داد و آن هم به نشانۀ احترام به پیامبر و نسل ایشان است. در واقع به احترام پیامبر صندوق سادات از صندوق دیگران جدا شده است؛ اما هیچ چیز اضافه‌ای به آنان تعلق نمی‌گیرد. چیزی که به آنان تعلق می‌گیرد در حد رفع فقر مثل رفع فقر سایر امت اسلامی است.

   نکتۀ دومی که بیشتر روی آن تأکید کردم، این است که خیلی‌‌ها‌ می‌گویند خمس در زمان پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین تا امام زین العابدین(ع) نبود. بعدها در زمان صادقین مطرح شد. در حالی که چنین نیست و شواهدی در دست داریم که در همان زمان پیامبر(ص) خمس وجود داشت. خود پیامبر نماینده‌ای به یمن فرستاد و یکی از دستورات ایشان پرداخت خمس بود. البته باز برخی می‌گویند که خمس در آن زمان فقط خمس غنائم بود و نه ارباح مکاسب. در حالی که پیامبر وقتی نمایندۀ خود را به یمن فرستاد، دستور داد که خمس جمع آوری کند؛ در یمن که جنگی در کار نبود! در آن سمینار این قضیه را مطرح کردم.

   به خاطر دارم که از جمله کسانی که در آن سمینار حضور داشتند، آقای اسدالله بادامچیان از اعضای حزب موتلفه بود. به هر حال وقتی سخنرانی می‌کردم، دیدم آقای محترمی رو به رویم نشسته و به دقت به صحبت‌‌هایم گوش می‌دهد. او را نشناختم. سخنرانی که تمام شد، بالا آمد و گفت: «آقای محقق، مرا شناختید؟» گفتم: «نه، متأسفانه!» گفت: من محمدی هستم. همان استاد قزوینی در دوران نوجوانی‌ام بود. به ایشان گفتم: «آقا، اگر شما هم جای من بودید و کسی مرا پشت تریبون معرفی نمی‌کرد، شما هم مرا‌ نمی‌شناختید.» به هر ترتیب پس از سا‌ل‌ها استاد خودم آقای محمدی را دیدم. باز پس از چند سال، شخصی به رحمت خدا رفت و در مسجد رفعت برای او مجلس ختم گرفتند. من هم در آن مراسم ختم حضور داشتم و مجددا آقای محمدی را دیدم.

   با چه کسانی هم مباحثه بودید؟

 - هم مباحثه‌ای من در دوران تحصیل در دورۀ سطح آقای غلامرضا سلطانی اشتهاردی بود. مطول را به همراه ایشان نزد آقای شیخ ابوالقاسم نحوی از اساتید نحو و بخش دیگر مطول را نزد مرحوم آقای رضوانی خمینی خواندم. معالم را نزد آقا شیخ‌‌هادی بروجردی و آقا مهدی لاجوردی فرا گرفتم. لمعتین را نزد مرحوم‌ای تالله ستوده خواندم از اساتید کم نظیر روزگار ما به شمار که واقعا‌ می‌آمد. بسیار متدین، معتقد و منظم در درس بود و درسش هیچگاه تعطیل نمی‌شد. بخشی از قوانین را نزد مرحوم آقای شب‌زنده‌دار و مکاسب محرمه را نزد مرحوم ‌‌آیت‌الله اردبیلی خواندم.

   معروف‌ترین درس مکاسب آن زمان، درس مرحوم ‌‌آیت‌الله مشکینی بود. پسرعموی ما هم درس ایشان می‌رفت. مدتی در جلسات درسشان حاضر شدم؛ اما احساس کردم قانعم نمی‌کند.

   یک بار به مرحوم والدم گفتم: «آقای مشکینی استاد معروف مکاسب است؛ اما درسش مرا قانع نمی‌کند. نمی‌دانم چه کار کنم». آن موقع ‌‌آیت‌الله بهشتی مدیر مدرسۀ دین و دانش بود. مرحوم والد به من گفت: «اگر بتوانی آقای بهشتی را راضی کنی به تو درس بدهد، استاد خوبی است». من هم نزد ‌‌آیت‌الله بهشتی رفتم و اصرار کردم که درس مکاسب بگوید. لذا بخشی از مکاسب را نزد ایشان خواندم. انصافا درسشان از زمین تا آسمان با دیگر اساتید فرق داشت. قسمت بیع مکاسب را از مرحوم آقا شیخ ابوالفضل خوانساری فرا گرفتم. جلد اول کفایه را هم نزد آقای جبل عاملی و جلد دوم را نزد ‌‌آیت‌الله منتظری خواندم.

   درس خارج نزد کدام یک از بزرگان‌ می‌رفتید؟

   - درس خارج فقه را نزد مرحوم دایی‌ام، ‌‌آیت‌الله شیخ مرتضی حائری و درس خارج اصول را نزد مرحوم والدم می‌رفتم. پس از مدتی درس خارج فقه مرحوم والد را هم شرکت کردم. اساتید خارج من همین دو نفر بودند. در آن زمانی که سطح‌ می‌خواندم مقداری از شرح منظومۀ سبزواری را نزد شهید مفتح و بعدها جلد سوم شرح اشارات را نزد ‌‌آیت‌الله جوادی آملی خواندم.

    استادِ شما در تفسیر قرآن چه کسی بود و چطور شد که به تدریس تفسیر قرآن علاقه‌مند شدید و این مسیر را دنبال کردید؟

   - اساتید تفسیر قرآن ندیدم؛ اما از بیست و شش سالگی کتب تفاسیر را مطالعه می‌کردم. بعدها در ماه مبارک رمضان در مسجد برای عموم مردم تفسیر قرآن می‌گفتم. در واقع هم تفسیر می‌گفتم و هم مطالب متفرقۀ اخلاقی و ذکر مصیبت و…. مقدار زیادی از درس تفسیر را در منبر برای تقریبا عموم مردم گفتم.

   یک بار وقتی آقای مختاری آمد که جزوات مرحوم والد را از من بگیرد، لا بلای جزوات، دفتری به نام تفسیر بود که به اشتباهی به ایشان دادم. روزی به من دربارۀ آن دفتر سؤال کرد و من با تعجب گفتم: «مرحوم والدم که درس تفسیر‌ نمی‌گفت»! وقتی آن دفتر را آورد، دیدم که دفتر خودم است. تفسیر کل جزء سی‌ام قرآن در آن دفتر بود. بعدا وقتی در شورای مدیریت درس تفسیر را جزء درس‌های جنبی قرار دادیم گاهی در یک روز، دو درس تفسیر‌ می‌گفتم.

    برسیم به مسئولیت شما در شورای مدیریت حوزۀ علمیه. اعضای آن شورا چه کسانی بودند و چطور شد شما به عضویت آن شورا درآمدید. سرانجام آن شورای اولیه چه شد؟

-  اولین شورای مدیریت متشکل از ۶ نفر بود. دو نفر از طرف ‌‌آیت‌الله شریعتمداری، دو نفر از طرف ‌‌آیت‌الله گلپایگانی و دو نفر از طرف امام. ظاهرا نمایندگان از طرف امام را مرحوم ‌‌آیت‌الله منتظری تعیین کرده بود. یکی دو سال این افراد بودند و کار خاصی هم در حوزه انجام ندادند.

   آن زمان عده‌ای گمان‌ می‌کردند که چون انقلاب اسلامی در مملکت رخ داده، حوزه باید تحول عظیمی پیدا کند. به خصوص ‌‌آیت‌الله مشکینی دو سه مرتبه در جلسه جامعه مدرسین از آنان مطالبه کرد که شما چه کردید؟ خروجی کارتان چه بوده است؟ تقریبا جامعه مدرسین به این نتیجه رسید که از این جمع آبی گرم نخواهد شد. جامعه مدرسین دخالت کردند. گفت‌وگوهایی با امام انجام شد و بنا شد سه نفر از طرف جامعه مدرسین هم به شورای مدیریت اضافه شوند. جامعه مدرسین این سه نفر را معین کرد: آقای ابطحی کاشانی و بنده و ‌‌آیت‌الله فاضل لنکرانی. ما سه نفر به نمایندگی از جامعه مدرسین وارد شورای مدیریت شدیم و در واقع به آنجا کشیده شدیم.

   چند سالی عضو شورا بودیم تا وقتی جریاناتی که پیش بینی کرده بودم به وقوع پیوست و من استعفا دادم. ‌‌آیت‌الله فاضل هم گفت اگر فلانی نباشد من هم استعفا می‌دهم. آقای ابطحی هم همینطور. قرار امتحانات سالیانه را هم همان زمان گذاشتیم. رنج بسیار بردیم و از طرف طلبه‌‌ها مورد هجمه قرار گرفتیم و آزار دیدیم.

   خانه‌‌های ۱۵خرداد، شهرک مهدیه، بیمارستان ولیعصر (عج) و طرح جاده قم _ گرمسار همه از نتایج همان دوره است. همۀ زمین‌‌های شهرک مهدیه متعلق به من بود. شورا اوایل در حوزه اصلا مورد پذیرش قرار‌ نمی‌گرفت. خیلی وقتها جلسات عمومی برای تشریح جایگاه شورا برگزار می‌شد. سخنران جلسات ‌‌آیت‌الله فاضل و دبیر جلسات من بودم. در واقع من باید کنار ایشان‌ می‌نشستم و موارد مورد نظر را به ایشان‌ می‌گفتم.

   کارهای اساسی و برنامه‌‌های بلند مدت شما در آن زمان چه بود؟

   - ما در جمع شورا طی سا‌ل‌ها برنامه‌‌هایی را تدوین و اجرایی کردیم و پیشرفت‌‌های خوبی داشتیم. بعد از استعفای من آقای مؤمن وارد شورا شد و اذعان داشت که بهترین کار ادامه روند برنامه‌‌هایی است که ما بنا نهادیم؛ ولی مسئله این بود که دوستان ما از جزئیات برنامه‌‌ها بی اطلاع بودند. چون من از ابتدا برنامۀ مفصلی را به طور کلی مدون کرده بودم اما به صورت برنامه‌‌های کوچکتر و به تناوب در شورا مطرح کردم و سایر اعضای شورا هم‌ می‌پذیرفتند و تصویب می‌شد. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد. ‌‌

   آیت‌الله خامنه‌ای در ابتدای درس در آغاز سال، سخنرانی مفصلی کرد و ظاهرا نه مطلب را در رابطه با شورای مدیریت حوزۀ علمیۀ قم مطرح کرد که آقای مهاجری در روزنامه جمهوری اسلامی به این مسئله به طور گسترده پرداخت تحت عنوان انتقاد از شورا و کاستی‌‌های شورا که این انتقاد است مورد خوش آمد خیلی‌‌ها قرار گرفت.

   حدود یک ماه بعد مقام معظم رهبری همه اعضای جامعه مدرسین را دعوت کرد. در آن دیدار آقایان مشکینی و فاضل و برخی آقایان دیگر به تعریف و تمجید از بیانات ایشان پرداختند و ابراز امیدواری کردند که از رهنمودهای ایشان حوزه متحول شود و به پیشرفت دست پیدا کند.

    من هم که بچه آخوند بودم و سرم برای این مسائل درد می‌کرد، در پایان صحبت‌‌های ایشان گفتم: آقایان فرمایشاتشان را فرمودند ولی بعضی از این نه مطلبی که شما فرمودید انجام شده و شما بی‌خبرید؛ برخی برنامه‌ریزی شده و در مسیر اجرایی شدن هستند و برخی مطالب هم نادرست و قابل اشکال است.

   ایشان فرمودند: «مثلا چه؟» گفتم: «شما در یکی از بندهای نه‌گانه گفتید که شورا باید برای طلبه‌‌هایی که در جبهه حضور داشته‌‌‌اند و تحصیلشان دچار اختلال شده فکری کند. منظور شما چیست؟ اگر مقصودتان این است که شورا درس نخوانده‌‌ها را درس خوانده اعلام کند، شورا این امکان را ندارد که تصرف تکوینی کند؛ اما اگر بحث مالی و پرداخت شهریه به این طلاب مقصودتان بوده، نصف مملکت بنیاد مستضعفان در اختیار شماست. می‌توانید از همان منبع شهریه شان را پرداخت کنید». ایشان گفتند: «نه منظورم این است که شورا برنامه‌‌های طویل المدت داشته باشد که چشم انداز فعالیت‌ها و رویکرد شورا را نشان دهد». گفتم: «این کار را کرده ایم؛ اما وقت طولانی برای ارائه، خدمتتان‌ می‌طلبد». قرار گذاشتیم دو هفته بعد شورای مدیریت با ایشان دیدار مجدد داشته باشد.

   خاطراتی ناشنیده از اولین شورای مدیریت حوزۀ علمیه قم

   همان طور که عرض کردم من اشراف کامل بر برنامه‌‌های شورا داشتم و می‌دانستم مقصد این جریان کجاست؛ اما سایر دوستان‌ نمی‌دانستند.

    من برنامه‌‌ها را شخصا تدوین کرده بودم که اهداف و برنامه‌‌های سالیانه در آنها مشخص شده بود. از همه برنامه‌‌ها کپی گرفتم و در حین گفت وگو به تفصیل در باب آنها سخن گفتم. ایشان هم هر اشکالی وارد می‌کردند در همان جا پاسخ می‌دادم. جلسه طولانی شد. من یک ساعت و نیم صحبت کردم تا جایی که ایشان به شوخی گفتند: «ماشاءالله آقای محقق که فرصت حرف زدن به من نمی‌دهد. بیانش هم به آقایش نرفته که بگذارد من کمی حرف بزنم». گفتم: نه، صحبت من که تمام شد. شما هر اشکالی دارید مطرح کنید. برنامه‌‌ها را به تفصیل تشریح کردم. گفتم: «این برنامه‌‌ها یک روز و دو روزه تدوین نشده. کپی برنامه‌‌ها دست شماست و اصل برنامه‌‌ها را هم آورده‌ام که کهنگی کاغذهایش شاهد مدعای من است.» بعد ایشان گفت: «بله راست‌ می‌گویید. آنچه من فکر می‌کردم انجام شده است. فقط یک نکته باقی مانده است». گفتم: «چه نکته ای؟» گفت: «شما در برنامه‌‌ها مثلا دوره‌‌های تخصصی قضا را در نظر گرفتید، اما باید به دورۀ کارآموزی هم‌ می‌پرداختید.» گفتم: نه، کارآموزی وظیفه حوزه نیست.

 

   هیچ نهاد علمی دورۀ کارآموزی ارائه نمی‌کند. کارآموزی مربوط به نهادهای اجرایی است که قصد استخدام افراد را دارند. مثلا دادگستری یا هر نهاد دیگر به تناسب حوزه فعالیت خودشان دورۀ کارآموزی برگزار می‌کنند». ایشان دیگر چیزی نگفت. بعد من گفتم: «خوب الان ‌‌می‌خواهید در روزنامه‌‌ها بنویسید اعضای شورا به حضور شرفیاب شدند و ایشان رهنمودهایشان را فرمودند؟» گفتند: «نه نه، هر چه شما بگویید»! به آقای حجازی که کل جلسه را هم ضبط کرده بود، گفت که متنی مطابق نظر آقای محقق تهیه کنید و متن نوشته در جلسه رسانه‌ای شد. از در که خارج شدیم در مسیر بازگشت آقای سید جعفر کریمی (ره) که یکی از اعضای شورا و اصحاب متعصب آقای خامنه‌ای بود، به من گفت: «آقای محقق، خدا پدرت را بیامرزد که امروز آبروی ما را خرید.»

   پس چرا شورای مدیریت حوزه را رها کردید و استعفا دادید؟

  - علت داشت. اتفاقا آقای امینی نجف آبادی بعد از استعفای من در جلسه جامعه خیلی اصرار داشت که دلیل استعفایم را بیان کنم. گفتم: «من قبلا گاهی که خسته می‌شدم برای استعفا استخاره می‌کردم؛ اما خوب نمی‌آمد. این دفعه استخاره کردم و این آیۀ شریفه آمد: «فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَیْنًا فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا» این آیه به من دستور داده علتش را بیان نکنم. واقعا هم قابل بیان نبود؛ چون گفت‌وگوها و جریاناتی پیش آمد که من به شم فقاهتی، پیشبینی‌‌هایی کرده بودم و در مشهد استخاره کردم که این آیه آمد. بعد از آن به قم آمدم و استعفا دادم. شاید تهدید به استعفای آقای فاضل و آقای ابطحی هم برای تحت فشار قرار دادن من برای ماندن در شورای مدیریت بود.

   من از سال ۱۳۶۰وارد شورای مدیریت شدم و بعد از یک دهه حدود سال ۱۳۷۰استعفا دادم. بعد از آن خیلی‌‌ها پیگیر بازگشتم به شورا شدند و طرح جدید را برای تعیین افراد مطرح کردند. انتخابات برگزار شد و بیشترین رأی هم متعلق به من بود که چهارده رأی داشتم و بعد از من آقای مکارم یازده رأی داشت. با این حال بازگشت به شورا را نپذیرفتم و تا پایان آن دوره هم جای من را در جلسات خالی گذاشتند.

   نکات و مطالب جالب و قابل تأملی را بیان کردید. بپردازیم به تقریرات دروس فقهی. شما ظاهرا تقریراتی بر «تحریرالوسیله» حضرت امام دارید. اگر ممکن است در این باره مطالبی را بیان کنید.

من هر شب به اندازۀ بحث و درس فردا مطالعه می‌کنم و بعد، مطالعاتم را تنظیم می‌کنم و می‌نویسم و برای تدریس فردا آماده می‌شوم. وقتی تدریس از روی نوشته باشد، مباحث سر جلسه منظم تر بیان می‌شوند. به هر حال بیان درس‌ها باید به دنبالۀ متنی باشند که طلبه‌‌ها بدانند فردا چه مباحثی مطرح می‌شود و در همان زمینه مطالعه کنند.

   در زمان قدیم، متن درسی فقط «شرایع» بود و بحثها طبق شرایع مطرح می‌شد. بعد از دورۀ مرحوم آقا سید محمدکاظم یزدی، بسیاری از مباحث درسی طبق کتاب «عروه‌الوثقی» گفته می‌شد. بعضی از بخش‌های «عروه‌الوثقی» خیلی کامل است و بعضی بخش‌ها ناقص. مرحوم آقا سید ابوالحسن در «وسیله» بخش‌های کامل را خلاصه و بخش‌های ناقص را تکمیل کرد. پس از آن مرحوم امام بخش‌هایی را که ناقص بود تکمیل کرد و اسم آن را «تحریرالوسیله» نهاد. ما تا آنجایی که عروه الوثقی داشته، همراه عروه پیش رفتیم و آنجایی که عروه نداشته، از کتاب الوسیله و تحریر الوسیله استفاده کردیم.

   تقریرات ما تا آنجایی که کتاب عروه الوثقی داشت، پیش رفت و حتی بخش‌هایی از کتاب الحج که عروه داشت، طبق همان کتاب گفتیم. از آن بخش‌هایی که عروه نداشت، به سراغ تحریر الوسیله آمدیم. وقتی تقریرات آمادۀ چاپ شد، مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام بنا گذاشت آن را چاپ کند. ما ناچار شدیم که آن قسمتی را هم که طبق عروه الوثقی گفته بودیم، طبق تحریر الوسیله تدوین کنیم تا همۀ تقریرات از روی تحریر الوسیله و اثر امام خمینی باشد.

   درس خارج اصول مرحوم والدتان را چطور؟

   -  من هم درس خارج حاج آقا شیخ مرتضی حائری را تقریر کردم و هم درس خارج مرحوم والدم. البته در دورۀ سطح، درس ‌‌آیت‌الله بروجردی را هم تقریر کرده بودم؛ اما وقتی برای امتحان درس خارج رفتم، اعضای دفتر ایشان تقریرات را از من گرفتند و تا الان نمی‌دانم با آن تقریرات چه کردند.

   شما در چه سالی در درس خارج مرحوم آقا شیخ مرتضی حائری شرکت کردید؟

-  از سال ۱۳۳۹

  از چه سالی خودتان درس خارج را شروع کردید؟

- در سال ۱۳۶۴ درس خارج را شروع کردم.

  از ارتباط خود با دایی‌تان مرحوم شیخ مرتضی حائری برای ما بگویید.

در اوایل انقلاب یک موضوع مورد نیاز بود و آن کتاب القضاء است. در ایام فوت ایشان مراسم ختم در برخی از مساجد قم برگزار می‌شد.

   ما هم معمولا به مساجد مختلف می‌رفتیم و به کارها رسیدگی می‌کردیم. یک شب که به منزل برگشتم، بچه‌‌ها گفتند آقا، طلبۀ سیدی امروز سه مرتبه آمد و سراغ شما را گرفت.

   تا آن موقع آن سید را‌ نمی‌شناختم. صبح فردای آن روز آمد و گفت: من در زمان حیات مرحوم ‌‌آیت‌الله شیخ مرتضی حائری با ایشان مأنوس بودم و گاهی به منزلشان می‌رفتم. دیشب ایشان را در خواب دیدم و در عالم خواب به همان شکل پای کرسی رفتم و نشستم و بعد از مدتی بلند شدم که بیایم، به من فرمود فلانی پیغامی بهت می‌دهم. برو و آن را به علی آقا بگو! گفتم آقا، خود ایشان خدمت شما می‌آید. گفت نه، می‌خواهم تو بروی و بگویی». مطالبی را از قول ایشان در خواب گفت. تا اینها را گفت، فوری نظرش را متوجه شدم. صبح شنبه که به درس رفتم، به طلبه‌‌ها گفتم من مأمور شدم این بحث درسی را ترک کنم. بحث کتاب القضاء را ترک کردم و به جای آن کتاب الصوم را شروع کردیم. پس از مدتی همان سید، سراغ من آمد و دربارۀ مسند قضاوت می‌خواست با من مشورت کند. به او گفتم: «آن خواب را یادت هست؟» گفت: «بله، یادم هست». گفتم: گمان می‌کنی مرحوم دایی‌ام چرا مرا از تدریس کتاب القضاء نهی کرد و چرا تو را مامور به ابلاغ آن کرد؟» همین را که گفتم، منصرف شد و رفت.

   مرحوم ‌‌آیت‌الله شیخ مرتضی، هم استادم بود و هم به هر حال دایی‌ام بود و نسبت به من خیلی اظهار لطف و محبت می‌کرد. بعد از فوت مرحوم والد، روز هفتم ایشان مراسم فاتحه‌ای در مسجد بازار برگزار شد.

   طبیعتا مراسم نزدیک ظهر تمام شد. مرحوم دایی‌ام به من امر فرمود که بروم و اقامۀ جماعت کنم. به محراب مسجد رفتم و نماز خواندم. مرحوم آیت‌الله صدوقی و مرحوم آیت‌الله روحالله خاتمی از استان یزد هم که برای مراسم فاتحۀ مرحوم والد به قم آمده بودند، در آن مسجد حضور داشتند. هر دو آمدند و پشت سرم اقتدا کردند و نماز خواندند. از آن روز گرفتار شدم و تا سا‌ل‌ها بعد در همان مسجد اقامۀ جماعت می‌کردم. حدود سه سال است که دیگر به آن مسجد نمی‌ر‌وم. در واقع از سال ۱۳۴۸امام جماعت مسجد مسگرها بودم؛ یعنی پس از فوت مرحوم والد.

   دربارۀ انگیزۀ خودتان از ایده و طرح ساخت شهرک مهدیه برای طلاب مطالبی برای ما بفرمایید.

از زمان قدیم وقتی درس طلبگی می‌خواندیم، احساس می‌کردیم که حوزۀ علمیه یکسری کمبودهایی دارد. می‌دیدیم طلبه‌ها وقتی به درس می‌آیند و می‌بایست بحث علمی کنند، همۀ صحبتشان دربارۀ زمین و خانه و مشکلات معیشتی است. سن ازدواج هم پایین آمده است. طلبه‌های نجف تا سی سالگی هم ازدواج سابقا نمی‌کردند. پس از پایان دورۀ تحصیلاتشان و شرکت در دروس خارج، به شهرشان برمی‌گشتند و ازدواج می‌کردند. در قم دیدیم که سن ازدواج پایین آمده است و طلبه‌‌ها در سن بیست سالگی و چه بسا کمتر ازدواج می‌کنند. اگر چه در جلسات درسی شرکت می‌کنند و مباحثات خودشان را دارند، اما فکرشان مشغول امور معیشتی است. آن زمان به این فکر افتادم که اگر تعدادی خانه در قم ساخته بشود که تا وقتی طلبه‌‌ها در قم هستند و باید باشند و نیاز به تحصیل دارند، از آن منازل استفاده کنند و اهل و عیال خود را به آنجا ببرند تا مجبور نشوند در قم خانه بخرند مفید است.

   این در دید من آرزویی بود که منازلی برای طلبه‌‌ها ساخته بشود تا دیگر این دغدغه‌‌ها را نداشته یا کمتر داشته باشند و بیشتر به درس و بحث خود بپردازند. روزی مرحوم ‌‌آیت‌الله صدوقی بزرگ، شهید محراب به قم آمده بود. هر وقت به قم‌ می‌آمد، مرحوم آقای غروی، پسرخالۀ ما ایشان را دعوت می‌کرد.

یک روز که ایشان را به صرف ناهار به منزل دعوت کرد، به مناسبت دعوتشان مرحوم والد و آقا دایی و من و اخوی‌ام آقا مصطفی هم دعوت شدیم. مرحوم ‌‌آیت‌الله صدوقی دیرتر آمد. وقتی رسید خواست عذرخواهی کند و توضیح داد که مشغول امور سند خانه‌ای بوده است. همان خانه‌ای که امروز درمانگاه قرآن و عترت شده است. در آن زمان ساختمان ساواک بود. ‌‌آیت‌الله صدوقی آن را خرید و سندش را به نام زد. یک مرتبه فیل من یاد هندوستان کرد و گفتم: «آقای صدوقی، ‌‌می‌خواهید این ساختمان را چه کار کنید؟» گفت: «می‌خواهم آنجا مدرس‌های بسازم تا طلبه‌‌هایی که از یزد‌ می‌آیند جایی داشته باشند.» گفتم: «آن را چند خریدید؟» گفت: «هفتصد هزار تومان»! گفتم: «آقای صدوقی، ان‌شاءالله مبارک باشد؛ اما طلبه‌‌هایی که از یزد می‌آیند و حجره می‌خواهند بالاخره در این مدارس مختلف قم، جایی برای سکونت پیدا می‌کنند.» با وجود مرحوم والد و مرحوم آقا دایی‌ام شرحی در این باره شروع کردم و گفتم: «الان چیزی که مورد نیاز طلبه‌‌ها است، خانه است. شما این امکان را دارید. این خانه را بفروشید و به جایش یک زمین بزرگتری در خارج از شهر خریداری کنید و آنجا را برای طلبه‌‌ها خانه سازی کنید… ».

   صحبت‌‌هایم در آن جلسه در حضور آن بزرگان خیلی جا افتاد و مورد استقبال قرار گرفت. همه کاملا تصدیق کردند. مرحوم آقای غروی خودش متولی مدرسۀ فیضیه بود. این صحبت‌‌ها مربوط به دوران قبل از انقلاب است. هم مرحوم آقای غروی و هم مرحوم والدم و هم مرحوم آقا دایی تصدیق کردند و همان وقت تصمیم گرفتند این ایده را عملی کنند. ‌‌آیت‌الله صدوقی آن ساختمان را هفتصد هزار تومان فروخت و کل زمین بنیاد صدوق را هشتصد هزار تومان خرید. نقشۀ آنجا را به مهندس بازرگان داد و آنها هم سراغ حجره سازی رفتند و آن چیزی نشد که توقع داشتیم.

   پس از پیروزی انقلاب که عضو شورای مدیریت حوزه شدم، این ایده را در ذهن داشتم. در شورا این ایده را مطرح کردم و پذیرفته شد. به سراغ این رفتم که زمینی را برای این منظور تهیه کنیم. به ادارۀ اوقاف رفتیم تا ببینیم زمین مناسبی دارد برای این منظور به ما بدهد یا نه. ادارۀ اوقاف زمینی را معرفی کرد که بعد متوجه شدیم آن زمین وقف اولادی است که به درد ما نمی‌خورد. زمین دیگری هم معرفی کردند که دردسر زیادی داشت. از خیر زمین‌های وقفی گذشتیم.

ذهنم رفت سراغ زمینی که اوایل انقلاب از دولت گرفته بودم. سابقۀ تصاحب این زمین از دولت هم به دوران قبل از انقلاب برمی‌گردد. قبل از انقلاب وقتی شهرک صفاشهر را ساختیم، دنبال این بودیم که زمینی در امتداد آن پیدا کنیم و این کار را ادامه بدهیم. آن کار را از بودجۀ صندوق ذخیره انجام دادیم. با رفقا و دوستان خودمان گشتیم و دیدیم این زمینِ بزرگ و ملکی مباح است. باید از ادارۀ کشاورزی و جنگل بانی اجازه می‌گرفتیم. به تهران و اراک رفتم و پیگیر آن شدم. دیدم که نمی‌شود. تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعد از انقلاب اولین فرماندار قم آقای محمود ‌‌هاشمی، برادر کوچک آیت‌الله ‌‌هاشمی رفسنجانی بود. آقای محمود ‌‌هاشمی در ابتدا طلبه و معمم و رفیق ما بود و بعد به دانشگاه رفت و مدرک دانشگاهی گرفت و به وزارت کشور رفت و بخشدار قم در دوران قبل از انقلاب شد؛ یعنی قبل از انقلاب که بخشدار قم بود، به مناسباتی با همدیگر ارتباط داشتیم و رفیق بودیم. همان موقع از این قضیه خبر داشت که من دنبال آن زمین بودم و پیگیر کارهایش شدم، اما موفق نشدم.

   بعد از انقلاب یک روز به من گفت هنوز هم دنبال آن زمین هستی؟ من گفتم: «اگر بشود بله». گفت: «نامه‌ای بنویس»! من هم نامه را نوشتم و این نامه برای بررسی رفت در هیئت هفت نفره که این هیئت باید آن زمین را واگذار کند. آن زمان قم، جزو استانداری اراک بود و مسئولین از اراک‌ می‌آمدند و جلساتی در قم برگزار‌ می‌کردند. اغلب جلسات هم در باب امور جنگ بود. خلاصه اینکه در آن جلسه آن هیئت هفت نفره تصویب کردند که آن زمین (شهرک مهدیه فعلی) به طول ۱۷۰۰متر به عمق دو و نیم کیلومتر برای من است. سند آن به نام خود من خورد.

  قبل از آن که در صفاشهر زمینی گرفته بودم به راحتی می‌توانستم در آن ساختمان سازی کنم؛ اما زمین موجود در شهرک مهدیه فعلی، چاله و پستی و بلندی زیادی دارد و متوجه شدم که به درد این کار نمی‌خورد و تا بخواهم که آن زمین را صاف کنم و برای ساختمان سازی آماده کنم، هزینۀ زیادی می‌برد. مدتی گذشت تا اینکه مرحوم آقای فاکر می‌خواست برای چاپخانۀ جامعه مدرسین جایی تهیه کند و به دنبال جا می‌گشت. به ایشان گفتم که بیا برویم آن زمین را ببینم به درد این کار می‌خورد یا نه. وقتی آنجا رفتم، یک‌مرتبه به ذهنم آمد که چرا همین زمین را به هر طریق ممکن برای ساختمان سازی طلبه‌‌ها مهیا نکنم؟

در شورای مدیریت حوزه وقتی دیدم که قضیۀ زمین‌های ادارۀ اوقاف برای این منظور‌ نمی‌شود، زمین شهرک مهدیه فعلی را پیشنهاد دادم. یک روز اعضای شورای مدیریت را بر سر زمین بردم. به آنان گفتم آیا موافقید که این زمین را تبدیل به شهرکی برای طلبه‌‌ها کنیم یا خیر. این طرح را در شورا تصویب کردیم و کارهای عمرانی در آن زمین شروع شد. برای ساخت و ساز شهرک مهدیه یک ریال هم از بودجۀ دولتی استفاده نکردیم.

برای ائمۀ جمعۀ تمام شهرستانها نامه نوشتیم و طرح خودمان را اعلام کردیم که می‌خواهیم شهرک بزرگی برای طلبه‌‌های متأهل بسازیم. از آنان خواستیم که در این طرح مشارکت کنند و هر کسی به اندازۀ طلاب شهرستانش مساعدت نماید. به هر ترتیب ۱۱۷خانه در آنجا ساختیم. در همان زمان ۲۴ میلیون تومان بدهکار صندوق ذخیره شدیم. تأسیس صندوق ذخیره مربوط به دوران قبل از انقلاب است. این ۱۱۷خانه مسکونی تا الان هم در شهرک مهدیه هستند و طلبه‌‌هایی در آنجا ساکن اند.

برای خیلی‌‌ها این سؤال مطرح است که شما با این همه سابقۀ تدریس و مقام علمی و جایگاه اجتماعی، چرا به سراغ مرجعیت نرفتید و رساله ندادید؟

   - تعجب می‌کنم از بعضی آقایان که رساله می‌نویسند و اعلام مرجعیت می‌کنند. معنای اعلام مرجعیت مگر غیر از این است که ایها الناس، بیایید و بارتان را بر دوش ما بگذارید؟ آیا این کار عاقلانه است؟ مگر چه تکلیفی در کار است که این آقایان به سراغ مرجعیت رفتند. بالفرض که هیچ مرجعی در زمان فعلی وجود نداشته باشد، مجوز برای تقلید از علما و بزرگان گذشته که وجود دارد.

تماشاخانه ببینید| نبرد دو اسب نر بر سر آب که تا کنون ندیده‌اید/ یک لگد اشتباه جمجمه را خرد می‌کند ببینید| نظریه متفاوت درباره ساخت اهرام مصر فیلم های دیگر

منبع: عصر ایران

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۴۳۲۶۰۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

تازه داماد ۲۰ ساله‌ای که بعد از تیرخلاص جیش‌الظلم زنده ماند

حمله تروریستی گروهک جیش الظلم به دو خودروی پلیس در سیب و سوران سیستان و بلوچستان را که یادتان هست؛ همان حمله‌ای که در روز سه‌شنبه ۲۱ فروردین رخ داد و فطر خونین را برای پلیس کشور رقم زد.

حمله به دو خودروی هایلوکس سفید و سمند انتظامی در جاده سیب و سوران که در ادامه با توقف خودرو‌ها و زخمی شدن مأموران، اعضای گروهک تروریستی با قساوت قلب، تیر خلاص به ماموران شلیک کردند که در این بین ۵ مامور پلیس شهید شده و یک نفر علیرغم شدت جراحات وارده زنده ماند؛ مجروحی که هم اکنون در بخش آی‌سی‌یو بیمارستان بستری است و با انجام چند عمل جراحی هنوز راه طولانی و چندین عمل دیگر را در پیش دارد تا بتواند حداقل مثل یک انسان سالم حرف بزند، با دو چشم ببیند، غذا بخورد و حتی دست‌هایش را بلند کند.

تازه داماد ۲۰ ساله‌ای که بهمن ماه ۱۴۰۲ نامزدی خود را جشن گرفته و قرار گذاشته بود تا عروسش را خرداد امسال به خانه ببرد امروز روی تخت آی سی یو بیمارستان بستری است؛ آن هم با جراحت‌های سنگینی که در حمله تروریستی بر جان و تنش نشسته؛ از اصابت ۵ گلوله بر چانه و دهان و فک و دو دست تا شکستگی و خرد شدن دندان و فک و دست و مصدومیت شدید چشم چپ!

اگرچه روی تخت بستری است و نمی‌تواند بگوید آنچه را که رخ داده، اما قطره اشکی که از گوشه چشمانش هنگام بازگویی حادثه آن روز توسط دیگران جاری می‌شود نشان از عمق فاجعه و غم از دست دادن هم‌رزمانش دارد.

گروهبان یکم «فرهاد آبتین» مامور انتظامی سیب و سوران که یک سال و ۵ ماه از خدمتش می‌گذرد همان مجروح حمله تروریستی گروهک جیش الظلم است؛ البته اعضای گروهک فکر کردند که با تیر خلاصی فرهاد هم مثل پنج مامور دیگر شهید شده، اما خدا نخواست و فرهاد با جراحت‌های سنگین در حال درمان است.

«حسینعلی آبتین» پدر مجروح حمله تروریستی سیب و سوران که از زمان مجروحیت پسرش تا کنون در بیمارستان حضور دارد می‌گوید: وقتی ما از حادثه خبردار شدیم که فرهاد را به بیمارستان رسانده بودند؛ وقتی رسیدم پسر بزرگترم هم آنجا بود با لباس و سر و وضع خونی، او که در مرزبانی خدمت می‌کند اولین ماموری بوده که قبل از سایر ماموران و نیرو‌های اورژانس سر صحنه حاضر شده بود.. از آن روز به بعد این پسرم نه خواب دارد نه خوراک؛ دیدن آن صحنه جانگداز شهادت ماموران، روز و شب برایش نگذاشته است.

«بهزاد آبتین» برادر مجروح حمله تروریستی خودش از ماموران مرزبانی سراوان است؛ همان روز حادثه در محل کار بوده؛ می‌گوید: حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که یکی از همکارانم که محل زندگی‌اش در سیب و سوران است به من زنگ زد و گفت که اینجا گروهک به دو ماشین پلیس حمله کرده، می‌گویند چند نفر شهید شده‌اند انگار برادر تو هم جزو مجروحین است.

بهزاد آهی می‌کشد؛ با آنکه چندین روز از آن حادثه می‌گذرد در حین بازگویی حال و روزش به هم می‌ریزد.

مکث می‌کند، چشمهایش را با دست می‌فشارد و نفسی چاق کرده و می‌گوید بلافاصله با ماشین یکی از همکاران به جاده زدیم ۲۰ کیلومتری سوران بود. وقتی رسیدم یک هایلوکس سفید بود و یک سمند انتظامی و کنارش ماموران پلیس که غرق خون روی زمین افتاده بودند.

باور نمی‌کنید همه جا پر از خون بود ماموران همه خونین روی زمین افتاده بودند... نمی‌دانستم چه باید بکنم... وسط یک معرکه تنها و بی‌کس با پیکر‌های غرق به خون...

اشک بی محابا از چشمانم جاری بود، داد می‌زدم، فرهاد را صدا می‌کردم.

به سراغ ماموران رفتم اولی شهید شده بود، دومی و سومی هم.. وای. انگار قیامت شده بود. 

نفسم بند آمده بود. به سمت آن یکی ماشین رفتم، سمند انتظامی... باور می‌کنید چشم‌هایم دیگر نمی‌دید، خیس اشک بود، انگار زمان متوقف شده بود دیگر ناله وار صدا می‌زدم فرهاد.

پاهایم دیگر رمقی برای راه رفتن نداشت، جانم را انگار قبضه کرده بودند، وسط معرکه‌ای که دور تا دورش آدم‌های محلی به عنوان تماشاچی ایستاده بودند من مانده بودم و چند جنازه خونین... که ناگاه یک دست بالا آمد.

چشم هایم درست نمی‌دید...، اما یکی از ماموران که در کنار در ماشین سمند پلیس افتاده بود کف دستش را کمی بالا آورد که دستش افتاد.

 نفهمیدم چطور شد، با تمام نفس به سمتش رفتم. بالاخره یکی زنده مانده بود ... غرق در خون بود، سرش را که برگرداندم دیدم فرهاد است فرهاد؛ صورت، گردن، بدن همه پر از خون... وای چه باید می‌کردم!

فرهاد دیگر جانی در بدن نداشت، چشم‌ها، گونه، دهان، گلو، همه زخمی و خونین. نگاهش کردم. آرام ناله می‌کرد، بغلش کردم. به سختی دستش را دور گردنم انداخت، خون فواره می‌زد.

خودم را جمع و جور کردم نباید خودم را می‌باختم. کولش کردم بلند شدم آمبولانس هم دیگر رسیده بود، فرهاد را توی آمبولانس گذاشتم؛ فرهاد که دیگر جانی در بدن نداشت از حال رفته بود.

 برگشتم تا کمک کنم برای انتقال بقیه؛ اما ماموران رسیدند و پیکر شهدا را داخل آمبولانس‌ها گذاشتند.

فرهاد را به بیمارستان رازی سراوان بردند و من هم با ماشین همکارم خودم را به بیمارستان رساندم.

فرهاد وقتی به بیمارستان رسیده بود دیگر بیهوش شده بود؛ یک شب در بیمارستان سراوان بودیم تا اینکه روز ۲۲ فروردین با امداد هوایی و اعزام پرسنل از تهران به سراوان و بررسی وضعیت فرهاد، بلافاصله به بیمارستان ولیعصر ناجا منتقل و در آی سیو بستری شد.

وضعیت بهزاد برای ادامه گفتگو مناسب نیست، شوک روز حادثه با دیدن فجایع آن روز و شهادت همرزمان و دوستان برادرش و مشاهده وضعیت جسمانی برادر، غم سنگینی بر دلش نشانده است.

دوباره به سراغ پدر بهزاد و فرهاد می‌رویم.

خودش را یک کارگر ساده معرفی می‌کند که در زابل زندگی می‌کنند.‌

می‌گوید که سه پسر و یک دختر دارد و برای لبیک به رهبر انقلاب، دو پسرش را وارد نظام کرده‌است؛ یعنی همین بهزاد که مامور مرزبانی است و فرهاد هم که مجروح حمله تروریستی سیب و سوران شده است.

با نگرانی از وضعیت مرزها، می‌گوید: باور کنید فقط بحث بچه من نیست؛ در این حادثه ۵ جوان رعنا شهید شده‌اند؛ این که نمی‌شود که بیایند، از مرز رد شوند و حمله تروریستی کنند و تیر خلاصی بزنند و دوباره بروند؛ باید فکری کرد.

بابای فرهاد به شهدای این حمله تروریستی اشاره می‌کند و می‌گوید: همه این مامورانی که شهید شدند عزیز خانواده بودند پدر و مادر داشتند؛ چند نفر همسر و یک نفر هم بچه داشت؛ درست است که جوان ۲۰ ساله من زنده مانده و باید از خدا شفایش را بخواهم، اما ممکن بود من در شرایط آنها باشم.

چشم‌های پدر‌تر می‌شود گاهی به جوان رعنایش نگاه می‌کند که امروز ناتوان با بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان افتاده، هراز گاهی به نامزد پسرش، دختری که با هزار امید و آرزو عروس خانه‌شان شده است.‌

می‌گوید این مملکت مال همه است. همه باید دست به دست هم دهیم، من دو فرزندم را سرباز این انقلاب کردم اگر سومی هم بخواهد اجازه می‌دهم، اما باید کاری کرد که ما مردم سیستان و بلوچستان هم در امنیت باشیم، باید این نامرد‌ها را بگیرند و به اشد مجازات برسانند؛ همان گونه که تیر خلاصی به جوانان ما زدند به آنها هم تیر خلاصی بزنند.

حرف پدر تمام نشده اشک مجالش نمی‌دهد؛ اما می‌گوید پسر ۲۰ ساله من چه گناهی داشت که اینطور تیربارانش کردند.

«وضعیت فرهاد آبتین اگرچه از لحظه اولی که به بیمارستان منتقل شده بهتر است، اما چندین عمل جراحی دیگر در پیش دارد»؛ این جمله را سرپرستار بخش می‌گوید و از تلاش تمام تیم پزشکی برای درمان جوان ۲۰ ساله زابلی می‌گوید.

موقع رفتن است، از فرهاد می‌خواهیم که قوی باشد و عمل‌ها را تحمل کرده تا هرچه زودتر بهبود یابد و مراسم عروسی‌اش را برگزار کند، قول هم می‌گیریم که ما هم مهمان جشن شادی شان باشیم، حرفی که از سوی سرپرستار و پرستاران آی سی یو هم تکرار می‌شود و فضا را برای لحظه‌ای غرق در شادی می‌کند؛ چرا که با واکنش فرهاد که با سختی تمام دستش را به منزله احترام و قبول خواسته ما کنار پیشانی‌اش می‌برد همراه می‌شود.

پشت در اتاق آی‌سی‌یو چشمان اشکبار مادر تمنای سلامت فرزندش را دارد؛ می‌گوید خدا خودش فرزندم را نگه داشته و از او خواسته ام که خودش هم شفایش بدهد.

پدر چشم‌های نمناکش را از نگاه نگران همسرش می‌دزدد، پریشانی برادر و دل نگرانی عروس خانواده، حکایت پرتکرار این روز‌های این خانواده زابلی در پشت در آی سی یو بیمارستان ولیعصر ناجاست؛ تا روزی که مدافع ۲۰ ساله امنیت کشورمان با صحت و سلامت از بیمارستان ترخیص شود؛ به امید آن روز.

منبع: فارس

باشگاه خبرنگاران جوان وب‌گردی وبگردی

دیگر خبرها

  • تازه داماد ۲۰ ساله‌ای که بعد از تیرخلاص جیش‌الظلم زنده ماند
  • عروس و داماد درچه‌ای راهی خانه بخت شدند
  • اولین تصاویر از مجروح تازه داماد حمله جیش‌الظلم
  • خبر‌هایی از بزرگداشت مرحوم آیت الله ترابی در دامغان
  • عکسی از مادر سیدحسن خمینی در مراسم تشییع پیکر عروس ارشد امام /دختر امام هم آمد
  • تصاویری متفاوت از سید حسین خمینی بعد از فوت مادرش
  • وضعیت منـزل سید حسین خمینی بعد از فوت مادرش را ببینید | تصویـر
  • تصاویری از حال و هوای منزل سیدحسین خمینی بعد از فوت مادرش + تصاویر
  • حکمت عفاف و حجاب در ادیان آسمانی
  • تصاویری از حال و هوای منزل سیدحسین خمینی بعد از فوت مادرش